داستان مامان و عمو حسن
تاريخ : شنبه 15 فروردين 1394
بازديد : 376
نويسنده : آیوان جاویدراد

داستان مامان و عمو حسن..!!


صدای زنگ تلفن - دخترک گوشی رو بر میداره - سلام . کیه؟ 

- سلام دختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش! 

- نمیشه! 

- چرا؟ 

- چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن! 

... 

سکوت 

... 

عمو حسن نداریم! 

- چرا داریم. الآن پهلو مامانه. 

- ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به در و بگو بابا اومده خونه! 

- چشم بابا! 

... 

... 

چند دقیقه بعد 

... 

- بابا جون گفتم. 

- خوب چی شد؟ 

- هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد بعد با عجله از اطاق اومد بیرون همینطور 
که از پله ها میدوید هول شد پاش سر خورد با کله اومد پایین. نمیدونم چرا تکون نمیخوره 
دیگه؟ 

- خوب عمو حسن چی؟ 

- عمو حسن از پنجره پرید توی استخر. ولی پریروز آب استخر رو خودت خالی کرده بودی یک 
صدای بامزه ای داد نگو! هنوز همون طور خوابیده! 

- استخر؟ کدوم استخر؟ ببینم شماره ******** نیست؟ 

- نه! 

- ببخشین مثل اینکه اشتباه گرفتم 


بنر مقاله



:: موضوعات مرتبط: طنز , ,
مي توانيد ديدگاه خود را بنويسيد


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


به وبلاگ من خوش آمدید

RSS

Powered By
loxblog.Com